وقتی زمستان با آن همه ابوهت و وحشتی که هیچ چیز سرش نمیشود و مهربانی، خوبی، دلگرمی، صمیمیت، شادابی و خوشبختی طبیعت را ازش گرفته است، همه زیباییها را نابود یا کمنما کرده و طبیعت را میراث نیاکان خود فکر میکند، با عزم راسخ و اراده قوی خودش را مالک همه زمین و زمان میداند که گویی همهکاره باشد و بند و بساطش را بیرحمانه و خودخواهانه بر دامان نازک و خوشرنگ طبیعت پهن کرده و سبب از بین رفتن گل و سبزه میشود و مزاحمتهای هر روزیاش خستهکن و رنجبار میشود، پس به جانب هستیم که از آن دل گرم نداشه باشیم. نه دوستش داریم و نههم توانایی این را دارد که خودش را در دل ما جا بزند؛ چون ما میدانیم عمر زیادی نخواهد داشت و فصل گرمی و سرسبزی از راه خواهد رسید و زمستان بند و بساطش را جمع نکرده، نابود خواهد شد.
این فصل طوری پدیدار میشود که همه راههای فرار زمستان را بند میکند؛ گریزی در کار نیست، او را کاملاً محو میکند و ما هیچ وقت ندانستیم زمستان با این همه سرو صدایش، با آمدن این فصل کجا میشود؛ در دل زمین میرود یا در اوج آسمان؛ ولی خوشی اینجاست که این فصل سرد ناپدید میشود و دیگر اثری ازش نیست.
خورشید با پارهکردن ابرها نورش را با یک دنیا عشق و امید از میان پارهپارههای در حال محو شدن ابرها دوباره با همان گرمی به جایش میایستد و به ما مژده شکست زمستان و پدیدار شدن امپراتوری را میدهد.
حالا کیست این امپراتور و چگونه مقابله کرده است با این زمستان سنگدل و مستبد و آن را شکست میدهد؟
واقعا نمیدانید این امپراتور کیست؟ کی؟ چی؛ میتواند به این سادهگی زمستان و سردیهایش را از سر راه بردارد و محو نابود کند؟ انتظار دارید همین حرف ساده را هم من بگویم؟ خوب حالا که شما اصرار دارید، میگویم، البته با شمارش معکوس؛ سه – دو – یک…
آخی این امپراتور «بهار» است. بهار وقتی نامش را میشنوی عشقش در قلبت فوران میکند، خاطرههای شیرینش را بیاد میاری و همزمان با شنیدن این اسم به خودت میگویی: «گرمای عشق دوباره میتابد». بلی اینک بهار است که با لشکر عظیم از هر کجایی پدید آمده و نیزههایش از کوهها و بیابانها، از هر کجای این زمین سر برآورده و خونسردانه زمستان را میبلعد.
میدانیم این نیزهها حتا از دیوارها و بام خانه ما سر بلند کرده بود، اول وقتی دیدم فکر کردم زمستان برای اذیت ما فنهای جدیدی را بکار خواهد برد، اما نه چنین نبوده، دیدم این رنگ امید است، این چهرههای شاد و خندان که خیلی پر شور و غوغا کنان از زمین و زمان بیرون شده است، اینها نظامیان بهار است، نیروهای تحت امر بهار است. میگم: این بهار چطور در این نبرد خانمانسوز موفق شده و بهترین کاپهای سرخ رنگ را نصیب شده است؟ دلیلش داشتن چنین نیروی تا دندان مسلح بوده و همکاری و یاری اشتیاق طبعیت به سبزی و زیبایی بوده است و آنسو مردم نیز از آمدنش استقبال کمسابقه و بیپیشینه کردند.
همین که فهمیدن بهار میاید همه کشورها به جنبوجوش اقتادند، نه یکی نه دو، نه صد، نه هزار.. بلکه همه مردم جهان بهخاطر اینکه بتوانند قدردانی بشتر ازش کنند و اولتر از همه میزبانش باشند، شروع کردند به تکاندن خانههایشان؛ پاککاری خانههایشان. نه تنها خانههایشان، بلکه خیابانها را، دشت و صحرا را و همه زمین را به استقبال فصل سبز و زیبا تمیز کردند. شاهد بودم حتا بسیاری خیابانهای قیرریزی شده را از هیجان زیاد، دوباره قیر ریزی کردند، بسیاری خیابانها را بزرگتر از حد معمولش کردند، این خیابان مقابل ولایت را شما به یاد دارید و دیده بودید چی شلوغی بود، چه ترافیکی بود، اما حالا با آمدن بهار نه خیابان کوچک است نه هم ترافیک قطار زرنحها…. بهار خیلی بهراحتی میتواند از این جاده عبور کند و به تالار مولانا برود؛ آه من چی میگویم؟ بهار که تنها به تالار مولانا نمیرود؛ همهی شهر را به تسلط خود در آورده است هر کجا دلش خواست میرود.
جالبتر از همه موارد که من دیدم این بود که همسایۀما حتا لانههای مرغها و کبوترهایشان را رنگ کرده بود. اینش که به هرحال، «طویله» بزرگی داشتند که چندین راس گاو و گوسفندانش را آنجا از دید زمستان پنهان کرده بود، تا زمستان حتا نتواند آنها را ببنید، چی برسد به این که با آنها آغوش کشی کند، اما این طویله را آنقدر پاک کرده بود که من دیروز به هدف رفتن به کافۀای محلۀمان، وارد «طویلۀ» همسایه شدم و هنگامیکه رفتم «قلیانی» سفارش بدهم، گوسالههای دو قلوی همسایه را دیدم که یکی سیاه و دیگری سفید باهم درد دل میکنند و از اینجا بود فهمیدم این همان «طویله» است و من سهواً وارد شدهام…؛ یعنی این همه آمادهگی برای امپراتور گرفته بودن مردم که باور نکردنی بود…
جداگانه اگر از آمادهگی هر کدام بگوییم، سالها طول میکشد. بالاخره در هر شهر، هرکشور، حتا هر گوشهای از جهان مردم با شور و شوق فراوان آمادهگی میگیرند و بهشدت منتظر قدمهای بهار هستند، ولی میبینیم بهار میاید، چی با ناز و نخره و چی هنرمندانه… میاید. عطر معطرش از خودش زودتر میرسد، حتا بویش عالم را به تحرک میاورد، طبیعت دیگر خود را در ظلمت و تاریکی حس نمیکند، خودش را میسپارد به دست باد و بوی بهار…
شاخههای عصیاندیده و لرزان، دیگر به خودشان میرسند و خود را با لباسهای سبز رنگی آراسته میکنند. خود را عطر میپاشند و هی تلاش میکنند سرشان را بلندتر نگهدارند تا هیچچیزی مانع دیدنشان از بهار نشود. گلبتههای که در وسط این نبردها شماری شهید دادند و شماری هم سرشان از تنشان جدا شدند، از بوی بهار دوباره زنده میشوند و شاخه و پنجه میکشند، نسل جدیدشان نمایان میشود، همه خندهکنان و راستقامت ایستاده میشوند تا مبادا از دیدن بهار محروم شوند.
از پرندهگان هیچ نپرس؛ دیوانهوار هیاهو سر میدهند، صدایشان را نمیشود دوست نداشت، کسی توانایی آرامکردن آنها را ندارد، هر کدام از خود اداهای جداگانه و نوای خاصی سر میدهند، رقابت سختی میان شان جریان پیدا میکند؛ هر کدام تلاش میکند تا صدایش بلندتر شده و بیشتر در محراق توجه قرار بگیرد.
گقتنیها نه کم است و نه تمامشدنی، خلاصه حرفها؛ بهار فصل است تحول است، توصیف است که قلم روی آن سرزمینهای زیادی را در بر میگیرد.
در اخیر حرف من است در بهار از کینه خالی شوید، مزرعه سینههایتان را از سبزۀ محبت سبز و خرم سازید، بهار را دوست داشته باشید، زندگیتان سبز خواهد شد. …
سید حسن انوری